بودا

بیست ساله بودم؛ عاشق زنی شده بودم که گمان می‌کردم هرگز به او دست نمی‌یابم؛ دوست یگانه‌ای داشتم که از ایران رفته بود و گمان می‌کردم برای همیشه از دست رفته است؛ در اهواز می‌زیستم، شهری که وحشت و بمباران و مرگ قسمتِ هر روزه‌ی آن بود. می‌دیدم که زندگی با همه‌ی شکوه شگرفش پرورده‌ی زهدان مرگ است و مرگ با همه‌ی شوکتی که دارد پس از آن که دمی‌چون آذرخش می‌جهد و غریوی هولناک برمی‌کشد، ناگاه در سایه‌ی شوخ و خندان زندگی ذوب می‌شود.

بودا بیشتر بخوانید »